سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه فرهنگی سردار خیبر
[ و این معنى به لفظى دیگر از آن حضرت روایت شده است که : ] دل بیخرد در دهان اوست و زبان خردمند در دل او [ و معنى هر دو یکى است . ] [نهج البلاغه]
 
 

- همرزمان شهید *

* سرداررحیم صفوی*

** نور شهادت ***
گردان مسلم همیشه یاور رشادت ها و ایثارگری های جمعی از بهترین عزیزان اصفهانی می باشد.
در آغاز جنگ تحمیلی یکی از اولین یگانهای رزمی سازماندهی شده سپاه، گردان مسلم بود. به قول یکی از فرماندهان لشکر (سال 60 ) از این گردان کمتر از انگشتان دست هنوز شهید نشده اند.
حاج علی قوچانی نیز علیرغم سن کم یکی از نیروهای تشکیل دهنده این گردان، از ابتدا بود.
وی در طول سالهای جنگ به دلیل رشادت های فوق العاده، خیلی سریع در شمار یکی از فرماندهان لشگر امام حسین (ع) در آمد. در طول سالهای جنگ علی بیش از ده بار در عملیات مختلف زخمی شد و هنوز زخمهایش التیام نیافته که به جبهه باز می گشت.
وی در اواخر عمر کوتاه و پر برکتش برای یکی از دوستان چنین نقل کرده است:
اخیراً با نگاه به چهره رزمندگان می توانم نور شهادت را در صورت بعضی از آنها ببینم.
 

*حجت الاسلام علی علیمحمدی*

** رشد سریع***
در سال 59 در پادگان 15 خرداد مربی بودم. به خاطر دارم در ایام محرم بود که آموزش می دادیم، در آن زمان آقای قوچانی هم دوره می دید. یک شب، رزم شبانه داشتیم. طبق معمول همه دوره ها، در نیمه های شب به آسایشگاه رفته و با تیر اندازی، نیروها را بیرون آوردیم. همه از آسایشگاه ها بیرون رفته بودند، چراغ آسایشگاه خاموش بود. در تاریکی متوجه شدم یک سیاهی پشت ستون پنهان شده است. به طرف او رفتم و هر چه ستون را دور زدم او نیز به سرعت همین کار را می کرد تا با لاخره با یک توقف رو به رو شدیم.
آقای قوچانی بود نمی دانم چرا بیرون نرفته بود. در آن موقع سن و سال زیادی نداشت؛ نوجوانی در حدود پانزده، شانزده ساله بود و من در همانجا فهمیدم که بچه زبلی است. بعد از اتمام دوره، گردانی به نام گردان مسلم تشکیل و به دهگلان کردستان مأمور شد و من هم همراه با گردان رفتم. در آنجا نیز برای تکمیل آموزش یک دوره مخصوص از طرف ارتش گذاشته شد. یکبار یک آرپی جی 7 آوردند و به صورت تئوری آموزش دادند، نوبت کار عملی شد تا آن موقع، کسی آرپی جی شلیک نکرده بود، داوطلب خواستند آقای قوچانی بیرون آمد، همه گفتند: این با جثه ای ضعیف نمی تواند هدف را بزند اتفاقاً مربی نیز همین نظر را داشت و برای همین برای زدن هدف شطر بستند.
آقای قوچانی آرپی جی را به دست گرفت و به سوی هدف نشانه گیری کرد و به طور دقیق آنرا زد. یکی دیگر هم رفت و برای بار دوم نیز هدف را زد. همه شگفت زده شده بودند که چطور کسی که تا به حال آرپی جی شلیک نکرده، بتواند به راحتی هدف را بزند.
آقای قوچانی از همان اوایل استعداد های خود را بروز داد و زود مورد توجه مسئولین قرار گرفت. برای همین است که می بینیم با وجود سن کم خیلی سریع مسئولیتهای بالایی را بر عهده می گیرد.

** حرکت در زیر آتش***

آقای قوچانی فرد بسیار محجوب و با ادبی بود، یکبار ندیدم با کسی سبک صحبت کند. عجیب به بچه ها احترام می گذاشت خیلی کم حرف می زد. فوق العاده منظم بود، حتی در اوج عملیات مقید به نظم بود. گاهی لباس هایش را می شست، تا می کرد و گاهی نیز آنها را زیر پتو می گذاشت تا اتو شود. یکبار به او گفتم: اینکارها چیست؟ جبه که دیگر این حرفها را ندارد و او می گفت: اینها را وقتی خوب تا کنی موقع پوشیدن لذت می بری.
در نماز خواندن بسیاردقیق بود. همیشه یک جانماز همراه خود داشت، وقتی می خواست نماز بخواند از آن استفاده می کرد.
از خصوصیات با ارزش شجاعت و نترسی بود. یادم هست در چزابه که آتش پر حجمی، دشمن در آن می ریخت، من با آقای قوچانی به طرف خط حرکت کردیم. از خط دوم به جلو باید پیاده می رفتیم، چون مهمات نیاز داشتند، یکی دو تا گونی مهمات آرپی جی به همراه داشتیم. عراقیها بر آنجا دید داشتند و با دیدن ما شروع به شلیک خمپاره کردند. با هر سوت خمپاره و انفجار من دراز می کشیدم ولی او همچنان بی باکانه به راه خود ادامه می داد، من هر چه کردم که از خوابیدن روی زمین خود داری کنم و مثل او باشم نشد. با وجودی که در آن زمان سن و سال زیادی نداشت ولی واقعاً در مقابل دشمن شجاعت به خرج می داد و نترس بود.

* محمد رضا ابوشهاب *

** انتخاب گردان***
در عملیات خیبر، مرحله دوم که در طلائیه انجام گرفت، بنا به حساسیت منطقه و نقش کلیدی که این محور داشت در کل عملیات، نیاز دیدیم که گردانی را به عنوان گردان پیشتاز انتخاب کنیم که فرمانده اش شجاع و با تدبیر و لایق باشد تا بتواند خوب تصمیم بگیرد و برای شرایط پیش بینی نشده خوب عکس العمل نشان دهد و در برابر حملات دشمن و آتش آنها زمین گیر نشود و دشمن را در هم بکوبند و آن کسی جز آقای علی قوچانی و گردانش نبود.

* اکبر (محمد) سلمانی *

** انتقال تجربه ***
حاج علی قوچانی فردی متشخص، با متانت و خیلی با وقار، با تجربه و با تدبیر در جنگ بود و از جمله افرادی بود که حاج حسین خرازی به ایشان علاقه و عنایت خاصی داشتند.
فردی منظم و با انضباط و لایق و بسیار فعال بودند، قوچانی یک نام بزرگ برای رزمندگان لشگر بود.
ایشان تجربیات گرانبهایی از ابتدای جنگ هستند و از جمله تشکیل دهندگان لشگر امام حسین (ع) بودند که از فرماندهی گروهان تا فرمانده محور و تیپ را بر عهده داشتند.
یادم می آید آقای قوچانی همیشه تجربیات خود را جمع آوری و می نوشتند. در مواقعی خاص فرماندهان دسته ها، گروهانها و گردانها را جمع می کردند و تجربیات خود را انتقال می دادند. ایشان معتقد بودند که این تجربیاتی که ما کسب کرده ایم از خودمان نیست. ثمره خون شهدا است که باید به نسلهای آینده انتقال دهیم.

** مقید به انجام کار*** (به یاد شهید لطیفی)

در عملیات بدر، فرماندهی گردان حضرت امیر المومنین (ع) بر عهده من بود و این افتخار نصیبمان شده بود در محوری که ایشان مسئولیت آنرا بر عهده داشتند حضور داشته باشیم. وقتی گردان ما خط را شکست، به دژ دشمن رفتیم و مشغول پاکسازی خط دشمن شدیم. سمت چپ ما گردانهایی از ریگان دیگری به ما الحاق پیدا کرده بودند. آقای قوچانی به من گفتند: خودتان به سمت چپ بروید و از نزدیک وضعیت الحاق را بررسی کنید در جواب گفتم: برادر اطیفی جانشین گردان که بعدا شهید شد در آن محل حضور دارند و نیازی نمی بینم خودم به آنجا بروم و او به وظایت خودش آشناست.
با شنیدن این جواب بدون مکث به سمت چپ حرکت نموده، شخصاً بررسی وضعیت را انجام دادند و به من فرصت این را ندادند که بگو.یم اگر نظر شما هست، من شخصاً در آن محل حاضر خواهم شد.
این موضوع را مطرح کردم برای اینکه بگویم آقای قوچانی معتقد بودند کاری را که باید انجام شود هر چه سریعتر باید انجام داد و هیچگاه تساهل نمی کرد. اگر کسی کوتاهی می کرد شخصاً وارد عمل می شد و کار را به نتیجه می رساند.

** دلداری ***
در عملیلات والفجر 8 در خدمت ایشانم بودیم. روز دو.م عملیات قرار بود گردان ما در محور تحت مسئولیت ایشان عمل کند. در اثر بمباران های هوایی تلفات زیادی دادیم و ایشان احساس کرد که با این تلفات، روحیه رزمنده ها تضعیف شده است، به همین دلیل با آقای خرازی صحبت کرده بودند که یک سر کشی به گردان ما داشته باشند. بالاخره یکبار به اتفاق ایشان در جمع پرسنل گردان حضور پیدا کردند، وقتی آقای خرازی را دیدیم شروع به شوخی و مزاح کردیم و پس از آن اقای خرازی رو کرد به آقای قوچانی و فرمود: تو مرا برای دلداری اینها آورده ای ولی گویا باید به ما دلداری بدهند.

* مصطفی دافعیان *

** شیفته ی او***
از عملیات بستان با آقای قوچانی همراه بودم و در این مدت آشنایی شیفته وجود او شده بودم؛ از یک معنویت خاصی بر خوددار بود، کم دیده بودم ایشان از دنیا و مسائل مادی صحبت کند.
یادم می آید بعضی مواقع می گفت: من دلم می خواهد مفقود شوم و از بدنم اثری نماند. وقتی علت را پرسیدم به طور جدی و از ته دل می گفت: برای اینکه خدا را راضی کنم؛ امام از دستم راضی باشد و خجالت شهدا را نکشم.

** حساسیت در گشت شناسایی***

در تپه های مشرف به قوچ سلطان در منطقه مریوان با آقای قوچانی به گشت شناسایی رفته بودیم، هیچ چیز از دید  او خارج نمی شد. خیلی دقت می کرد و با وجود اینکه در منطقه دشمن حرکت می کردیم. خیلی با طمانینه حرکت می کرد، هیچ احساس نا امنی نداشت، وقتی صدایی می شنیدم می گفتم: آقای قوچانی مثل اینکه صدای پا می آمد، او دیگر اجازه صحبت به ما نمی داد کمی مکث می کرد و می گفت: مسأله ای نیست و با لبخندی به راهش ادامه می داد.
اجازه نمی داد کسی کوچکترین ضعفی نشان دهد، چون می دانست همین که کسی بگوید. صدایی شنیدم و مثل اینکه کسی اینجاست موجب می شد که در روحیه دیگران و در کل گشت تأثیر گذارد. برای همین بود که دیگر از روی شک صحبت نمی کردیم.

** کمک به مجروحان ***

قبل از عملیات والفجر 4 من و آقای قوچانی مسئولیت گردان را داشتیم. هنوز کادر گردان کامل نشده بود که یک شب آقای خرازی ما را احضار کرد و دستور داد: باید به سرعت گشتی تجسسی بزنید و آماده عملیات شوید. فرصت کم بود و زمان عملیات فرا رسیده بود، با مسئولیت آقای قوچانی و تعدادی از کادر گردان به طرف تپه سنگ معدن حرکت کردیم. در بین راه ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد، تا خواسیم سنگر بگیریم، در جمع ما فرود آمد و با انفجار آن تعدادی مجروح شدند.
ترکشی به بدنم اصابت کرد و نقش بر زمین شدم. در حال بی هوشی بودم که آقای قوچانی ناراحت به بالینم آمد. خود او نیز زخمی شده بود ولی به فکر ما بود. نامم را صدا زد و گفت: ناراحت نباش مسأله ای نیست او داشت به من دلداری می داد که از هوش رفتم.

** عیادت از همراه***

پس از اینکه در گشت شناسایی تپه سنگ معدن که آقای قوچانی هم حضور داشت. مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم، او برای عیادت به بیمارستان آمد. و احوالم را پرسید گفتم: چون زیاد روی تخت خوابیده ام پاهایم زخم شده است. دستی روی پاهایم کشید و گفت: باید از پاهایت مواظبت کنی چون از خودت نیست قطع نخاعی نصف بدنش در بهشت است.
زخم پاهایم را دید و گفت: یک دست لباس مخصوص تو دارم ولی متأسفانه برده اتم جبهه، اگر بر گشتم برایت می آورم و اگر نیامدم در بهشت بهت می دهم.
خندیدم و به مزاح گفتم: من جهنم می روم باید در جهنم برایم بیاوری.
بعد گفتم: من لباس نیاز ندارم خودتان بیشتر احتیاج دارید.
بالاخره لباس ها را در ملاقات بعدی آورد و من آنرا به عنوان تبرک پوشیدم و خدا را شاهد می گیرم بعد از پوشیدن لباس تاکنون زخم بستر پیدا نکردم و هنوز لباس ها را نکه داشته ام و وصیت کرده ام همراهم در قبر دفن کنند.

گروه شهدا ::: پنج شنبه 87/12/1::: ساعت 2:49 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 19
بازدید کل : 148561
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره وبلاگ ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه شهدا
بسم رب الشهدا والصدیقین به یاری خدا ومدد اهل بیت وبلاگ تخصصی شهدا با نام گروه فرهنگی سردار خیبر -زیر مجموعه کانون فرهنگی محبان المهدی راه اندازی شد با امید که بتوانیم مطالب شایسته ای در رابطه با شهدا وفرهنگ شهادت ارائه کنیم جز شهادت راهی نیست
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.




























.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
کانون فرهنگی محبان المهدی
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه فرهنگی سردار خیبر