سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه فرهنگی سردار خیبر
آفت دانش، فراموشی و تباهی اش، گزارش آن به نا اهل است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
 

شهید جلال افشار

هر موقع با بچه ها به گلستان شهدا می رفتیم سعی در آن داشتیم که یک شهید را که قبلا  با آن آشنا نبودیم را پیدا کنیم و به لیست فاتحه خوانی بر سر مزار شهدا اسمش را وارد کنیم. یک شب یکی از بچه ها مارا سر مزار  شهیدی برد که بیش از صدبار از کنارش گذشته بودیم اما توجهی به آن نداشتیم پرسیدم: اسمش چیه؟ گفت: شهید جلال افشار.

سردار جلال افشار در تابستان 1335 در شهر اصفهان به دنیا آمد. او دومین فرزند خانواده بود جلال با بچه های هیئت بنی فاطمه محله دردشت ارتباط تنگاتنگ داشت. هشت ، نه ساله که شد بیشتر اوقات فراغتش را با حفظ قرآن سپری می کرد. عشقش به فراگیری علوم دینی او را راهی حوزه علمیه کرد. جلال همواره یاور محرومان بود ودر موسسات خیریه اصفهان فعالیت داشت ومقید به نماز جماعت ونماز اول وقت بود. حدود سال 1353 به مدرسه حقانی قم رفت. در زمان تحصیلاتش در قم با آیت الله بهاء الدینی ارتباط نزدیک پیدا کرد. در شکل گیری انقلاب نقش بسزایی داشت وحرکت مردم اصفهان را سازماندهی می کرد. با پیروزی انقلاب از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری اصفهان بود وسپس به عنوان مربی عقیدتی در پادگان های آموزشی انجام وظیفه می نمود. وبالاخره پس از تلاش وکوشش بسیار در تحقق آیین زلال محمدی  در تاریخ 24/4/1361 در عملیات رمضان و در حالی که ذکر اذان بر لبش بود شهد شهادت را نوشید . (ویژه نامه منور) { شادی روح شهیدان صلوات}


گروه شهدا ::: پنج شنبه 87/6/28::: ساعت 4:39 عصر
 

دعوتی برای زائر او


سلام بی مقدمه میگم وقت تنگه چند تاپست درمورد سردار شهید حاج اکبر آقابابایی گذاشتم که با این شهید بزرگوار بیشتر آشنا بشید اما مطلب زیر از خودمه حتما بخونید:

((امروز بعداز ظهر انقدر دلم گرفته بود وکسل شده بودم که برای آرامشم وبهبود حالم جایی بهتر از گلستان شهدا سراغ نداشتم بدون معطلی به محض اینکه از جلسه مداحی ام فارغ شدم به گلستان رفتم واز در قسمت پارکینگ وارد شدم ومستقیم برسر مزار عموی شهیدم رفتم بعداز اون میخواستم برسر مزار حاج اکبر برم که یکی از دوستانم را دیدم اون هم مثل من دلش گرفته بود وبه گلستان اومده بود وجالب اینجاست که هردوی ما ارادت خاصی نسبت به حاج اکبر آقابابایی داریم وبعضی وقتها درد دلهایی ... بگذریم بعد از سلام واحوالپرسی از من سوال کرد :بنر تمثال حاج اکبر رادم در ورودی گلستان دیدی؟ گفتم: نه من از در پارکینگ. اومدم گفتم:مگه سالگرد حاج اکبر نزدیکه گفت: به گمونم همین روزها باشه با عجله سرمزار حاج اکبر رفتم وضمن قرائت فاتحه تاریخ شهادتش را روسنگ مزارش خوندم نوشته بود:4/6/75 به دوستم گفتم امروز سالگرد شهادت حاج اکبره بعد فهمیدم که دلگرفتگی ما ورفتنمون به گلستان بی حکمت نبوده بلکه دعوت حاجی بوده که روز سالگردش زائر مزارش باشیم خیلی ممنونشم اما یه حرف دیگه هم باحاجی دارم حاج اکبر دعا کن غافل از شهدا نباشیم وحب دنیا وامور دنیوی مارا توپیچ وخمی نندازه که شهدا را فراموش کنیم واز یادمون برند ومامدیون شهدا بشیم...التماس دعا یاعلی مدد.))


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 3:27 صبح
 
وصیت‌‌نامه


....اینجانب اکبر آقا بابایی فرزند حسینعلی به خانواده و دوستان عزیزم سفارش می‌کنم، دست از اسلام عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سالها در غربت بود، یاری کنند، و از ولایت تا پای جان دفاع نمایند، و بدانند که اسلام بدون ولایت یعنی اسلام بدون علی (ع)، در هر زمان عزیزانم بدانید که دفاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دفاع از علی (ع) و فرزندان اوست، واین محقق نمی‌شود، جز با تلاش صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان. عزیزانم بدانید که دشمنان قسم خورده انقلاب وقتی مأیوس می‌شوند که بدانند که مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستاده‌اید، و از او پیروی می‌کنید. عزیزانم بدانید که دشمنان اسلام با بهره‌گیری از زر و زور در پی آنند که شما را از گذشته درخشان خود مأیوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود کشانده و از مسیر حق جدا سازند و آنها می‌خواهند با زیبا جلوه دادن دنیای خود شما را از دین و اسلام جدا سازند و برده خود نمایند و به همین علت است که شما باید کاملاً هوشیار باشید و فریب دنیای آنها را نخورید و بدانید که همه دنیا فانی است و آنچه باقی می‌ماند اعمال نیک و کارهای ثواب شما است. در پایان از همه عزیزان و از رهبر عزیزم طلب بخشش دارم، امیدوارم از خطاهای حقیر درگذرید.
والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته
4/2/1374


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:47 صبح
 
پیوند آسمانی


18 سال بیشتر نداشتم که اکبر به خواستگاری‌ام آمد، آن روز ابتدا وضو گرفت، چند آیه قرآن خواند. سپس درباره تمام شرایطی که ممکن بود، در زندگی اتفاق بیفتد، صحبت کرد، نمی‌توانستم چیزی بگویم، دفعه بعد که به منزلمان آمد، گفت:«ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر شهادت مرا بیاورند شما مسیر سختی را پیش رو دارید، حاضرید با من ازدواج کنید، حس عجیبی داشتم، نگاهم به زمین افتاد، آرام گفتم:«من همیشه آرزو داشتم با کسی ازدواج کنم که مثل برادرم باشد، و با شرایط شما موافقم» مادر خواب دیده بود، امام (ره) صیغه عقد ما را خوانده، خیلی زود رؤیایش تعبیر شد،‌ امام (ره) خطبه عقد را خواند، حاجی از ایشان خواست ما را نصیحت نماید. امام (ره) فرمودند:«بروید و با هم مهربان باشید، با هم مهربان باشید» بعد از آن اکبر تمام مدت جبهه بود. گاهی اوقات تماس می‌گرفت و می‌گفت:«سلام من خوبم، هنوز زنده‌ام و خداحافظ» وقتی هم که به خانه بازمی‌گشت، از خستگی زیاد بی‌هوش می‌شد، اما من باز هم دلم برای حضورش در خانه می‌تیپید.

همراه و همسفر


10 سال کنار اکبر بودم، البته او تمام این مدت را در جبهه می‌گذراند، و فقط دو سال مدام کنار هم بودیم، ولی من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم، وقتی می‌دید، من ناراحتم، برایم قرآن می‌خواند. از حماسه عاشورا می‌گفت، یکبار مرا به سقز برد و برای مدت 25 روز در خانه دوستش گذاشت. اتاق پرده نداشت، حیاط پر از برف بود، هنوز شب نشده بود، تمام درها را قفل می‌کردم، و در حالیکه کلت حاجی در دستم بود، می‌خوابیدم، چند شب بعد، دیدم یک نفر با آجر به در حیاط می‌کوبد، نور چراغی هم روی برف‌ها بود. خشاب اسلحه را جا زدم و دویدم توی راه پله‌ها و گفتم:«آقای رادان بیائید،‌کسی در می‌زند». آقای رادان نیز آجر به دست آمد، ناگهان صدای خنده حاجی بلند شد، و گفت:«حالا دیگه برای من اسلحه می‌کشی، مأمور می‌آوری» ناخودآگاه اسلحه از دستم افتاد، تا مدتها بعد هروقت به او می‌گفتم، به خانه بیا، با خنده می‌گفت:«اگر بیایم،‌برایم اسلحه نمی‌کشی»...از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هروقت می‌آمد، سر پیچ کوچه که می‌رسید، شروع می‌کرد به بوق زدن تا پشت در می‌گفتم حاجی مردم بیدار می‌شوند، می‌گفت:«می‌خواهم دیگر نترسی» توی محله پیچیده بود وقتی حاجی اکبر می‌آید، خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می‌زند و همه برایمان دست گرفته بودند.

والعصر


مراسم ازدواجمان که به پایان رسید، برای مدتی به سفر رفتیم، به حاجی گفتم:«هرجا که شما بروید، من می‌آیم» آن روزها تماس تلفنی برایمان سخت بود، حاجی بی‌سیم را وصل می‌کرد، روی خط تلفن و فقط یک جمله می‌گفت:«سلام،‌ من خوبم، هنوز زنده‌ام و خداحافظ» اکثر شب‌ها در خانه نبود، بعد از 10 الی 12 روز هم که به خانه می‌آمد، از خستگی بدون هیچ کلامی خوابش می‌برد، بعضی اوقات، می‌گفت:«چایی درست کنم» چایی را که می‌آوردم، فقط چشمش را باز می‌کرد، و می‌گفت:«دستتان درد نکند» و دوباره به خواب می‌رفت. موقع رفتن اکبر غمی عجیب در دلم می‌نشست.همیشه از نگاههایم حرف دلم را می‌خواند. کنار در که می‌رسید، آرام در گوشم سوره والعصر را می‌خواند و بعد می‌گفت:«هروقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان». حالا سالهاست که در فراق او سوره والعصر را می‌خوانم، تاکمی دلم آرام بگیرد.

شوق پرواز


جراحت شیمیایی حاجی را آزار می‌داد، در تمام آن مدت اکبر شب‌های جمعه در کنار بچه‌های دانشجو و خبرنگار در جلسات قرآن بود. یک شب برای ما از خاطرات جنگ گفت، همه گریه می‌کردند. بعد از اتمام جلسه به او گفتم:«چرا این خاطرات را تعریف کردی؟» نفس عمیقی کشید، و با بغض گفت:«من از شهداء عقب مانده‌ام، تو دعا می‌کنی که من از بیماری جان سالم به در ببرم، تو دلت می‌خواهد بعد از این همه زجری که کشیده‌ام، در رختخواب بمیرم؟ تا چند سال دلت میخواهد من زنده باشم؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد»اشک امانم را برید، نمی‌توانستم شاهده ذره ذره آب شدن او باشم، با گریه گفتم:« این حرفها را نگویید». اما اکبر شوق پرواز داشت و دلتنگ رسیدن به آسمان بود.

لحظه سبز رفتن


عصر جمعه، حاجی را به اتاق عمل بردند، قبل از رسیدن دکتر کنار هم نشستیم و حاجی مثل همیشه دعای سمات را خواند. او را از زیر قرآن رد کردم، پرستارهای انگلیسی با تعجب به ما نگاه می‌کردند، در آخرین لحظه گفت:«سوره والعصر را بخوان تا گریه نکنی». زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ایستاد و با مشت به شیشه زد، مدام می‌گت:«بابایم را کجا می‌برید؟». پرستارها نیز با او گریه می‌کردند، بعد از یک ساعت عمل به پایان رسید، صورت حاجی خون‌آلود بود، زهرا دوباره شروع به گریه نمود، اکبر برای یک لحظه با تمام وجود داروهای خواب‌آوری که به او داده بودند، چشمانش را گشود و گفت:«جانم عزیز بابا». 2 بار این اتفاق افتاد، دکتر قبل از عمل گفته بود، شش الی هفت ماه بیشتر زنده نمی‌ماند. پرستارها هم این موضوع را می‌دانستند، و با مشاهده گریه‌های زهرا و نگاههای بی‌قرار اکبر برای او یکباره شروع به گریه کردن نمودند، کمی‌ که گذشت می‌گفت حساب کن چقدر از شش ماه مانده، مدتی بعد برای عزاداری عاشورا به ایران بازگشتیم، اعتقاد داشت، شفایش را باید از اباعبدالله بگیرد، در راه برگشت، گفت:سه ماهش که در لندن گذشت، سه ماهش هم در ایران می‌گذرد». روزهای آخر حال عجیبی داشت. می‌گفت:«من عاشق شهادتم». و بالاخره در حالیکه زیارت مولای خویش را قرائت می‌کرد، به آسمان پیوست. او رفت و من هر وقت دلتنگ می‌شوم، جلوی عکس حاجی می‌روم و به او می‌گویم:«تو را به خدا کاری کن که این خاطرات از یادم برود این خاطرات آتشم می‌زند» اما بعد فکر می‌کنم این که خیلی بد می‌شود که خاطرات حاجی یادم برود، و خلاصه همینطور اشک می‌ریزم و با حاجی حرف می‌زنم.


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:42 صبح
 
شهید اکبر آقا بابایی


تاریخ تولد :1340

نام پدر :حسینعلی

تاریخ شهادت : 5/شهریور/1375

محل تولد :اصفهان

طول مدت حیات :35 سال

محل شهادت :

  مزار شهید :گلستان شهدا

اکبر در سال 1340 در محله‌ای فقیر در شهر اصفهان پا به عرصه گیتی نهاد. دوران کودکی را تحت تعلیم خانواده مذهبی خود سپری کرد، همزمان با ورود به دبستان قرائت قرآن کریم را آموخت. و روح تشنه‌اش را با کلام وحی سیراب نمود. او اوقات فراغت را در کارخانه سنگبری گذراند، تا با به دست آوردن پول سهم کوچکی در تأمین معاش خانواده داشته باشد، با اوج‌گیری انقلاب اسلامی در صف سربازان روح‌الله (ره) قرار گرفت و پس از شکوفا شدن نهال انقلاب در 23 بهمن ماه سال 57 در کمیته دفاع شهری اصفهان فعالیت خود را آغاز نمود.وی چندی بعد پس از آموزش مربیگری به عنوان یکی از مربیان تاکتیک و سلاح در سپاه پاسداران اصفهان مشغول به کار شد. و با آغاز غائله کردستان مسئولیت عملیات سپاه سنندج را بر عهده گرفت. آقا بابایی در سال 1362 به سمت فرماندهی عملیات ناحیه شمال غرب و کردستان منصوب شد، و بعد از مدتی به علت توانائی و کاردانی‌اش فرماندهی تیپ18 الغدیر را پذیرفت او در طول سالهای دفاع مقدس در عملیات‌های بی‌شماری شرکت کرد. و چندین مرتبه مجروح شد.عملیات کربلای5 برگ زرینی از رشادتهای اکبر بود، بمباران مواد شیمیایی در این عملیات سردار وفادار اسلام را برای همیشه به بستر بیماری انداخت.سرانجام اکبر آقا بابایی پس از سالها صبوری در 5 شهریور سال 1375 برات عشق را از معشوق دریافت نمود. او در سن 35 سالگی در حالیکه زیارت عاشورا را با خود زمزمه می‌کرد، هنگام دمیدن سپیده سحر همراه قافله صبح به آسمان پر کشید.


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:38 صبح
 

سردار سرتیپ پاسدار  شهید حاج اکبر آقابابائی معاون عملیاتی نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

 سردار سرتیپ پاسدار شهید حاج اکبر آقابابائی فرمانده رشید جبهه های نبرد حق علیه باطل و هادی رزمندگان اسلام در سخت ترین شرایط آوردگاه های حق علیه باطل و فرمانده دلاور خطه کردستان ، همانی که محبوب قلوب بسیجیان استان اصفهان و یزد و فرمانده آنان بود و در دل مردم کردستان خصوصاً رزمندگان آن دیار جای خاصی را داشت ، راضیه مرضیه دعوت حق را لبیک گفت و به خیل عظیم شهیدان و حماسه سازان انقلاب اسلامی پیوست. او در دوران حیاتش بحق شهیدی زنده بود و با اینکه 34 بهار از عمر شریفش نگذشته بود کارنامه درخشان نزدیک به بیست سال مجاهده و سلوک در راه خدا در دست داشت او عارفی شب زنده دار و مجاهدی دشمن شکن ، معلمی فرزانه ، فرمانده‌ای حکیم و عابدی عاشق بود که زندگی سراسر حماسه‌اش بزرگترین دستاوردش بود. خانواده مبارزش از کودکی راه جهاد را در فراراهش قرار داد و در اصفهان پیشتاز ، الفبای مبارزه را فراگرفت و علم دار مبارزه در طریق نورانی امام خمینی (ره) و مشعل دار جهاد بی امان علیه طاغوت شد. در اصفهان نام حاج اکبر آقابابائی نام آشنائی است ؛ نامی است که تداعی بخش صداقت ، صفا ، اخلاق ، اخلاص و مبارزه در راه خدا می باشد او در اصفهان قهرمان ، قهرمان قهرمانان بود و از آغاز مبارزه ، مرگ سرخ را انتخاب کرده بود ولی تقدیر این بود که این شهد شهادت با دوران طولانی مبارزات در پهن دشت ایران اسلامی هم در کردستان و هم جبهه های نبرد حق علیه باطل عجین شده و پس از رنج فراوان و صبر استقامت در این راه نصیبش گردد. او اجر جهاد خویش را پس از سالیان دراز گرفت.


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:32 صبح
 
سردار سرتیپ پاسدار برادر شهید حاج اکبر آقابابائی
مبارزات بی امان او در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی صفحه زرینی در زندگانی سراسر مجاهداتش می باشد و در همین راستا با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی جزء اولین افرادی بود که به نهاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و به عنوان معلم و مربی رزمندگان بدانان آموزشهای لازم جهت دفاع مسلحانه از دستاوردهای خونبار انقلاب اسلامی را داد. با شروع غائله کردستان سردار آقابابائی از رزمندگان و فرماندهان پیشتاز برای هجرت و جهاد در این منطقه بود او کار سترگ خویش را در این منطقه با حضوری مؤثر آغاز کرد و در نبردهای مؤفق رزمندگان اسلام در جنوب کردستان و در آزاد سازی شهرها ، محورها و مرز نقشی کار ساز داشت و در آزاد سازی شهر سنندج از لوث ضدانقلاب با وجود شرایط خاص آن زمان با ایمانی راسخ و عزمی جزم بهمراه سایر رزمندگان اسلام سرافرازانه عمل نمود و سپس با صلابت بعنوان فرماندهی پیشتاز به پاکسازی منطقه پرداخت و با سرعت برای تعمیم حاکمیت انقلاب اسلامی در کردستان سروجان را در طبق اخلاص گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی که پس از شکست ترفندهای استکبار جهانی در داخل کشور آغاز شد او نبرد خویش را در دو جبهه آغاز کرد. چهرة نورانی و دوست داشتنی او از اثر ترکشهای نبرد در جبهه مبارزه بر علیه رژیم بعثی از همان اوایل جنگ نشان از مصمم بودن او در جهاد بی امانش در همه جبهه ها داشت . او برای اداء تکلیف آرام و قرار نداشت و هر عملیاتی را که او فرماندهی آن را عهده دار بود مطمئناً عملیات موفقی بود و وقتی مسئولیتی را قبول میکرد روند کار حالتی اطمینان بخش پیدا می نمود و پیروزی قطعی بود. او در پیروزی رزمندگان اسلام در منطقه کردستان نقش عظیمی داشت و آنچنان دارای ذکاوت ، مهارت و مدیریت بود که به بهترین نحو عملیاتها را طراحی و صحنه نبرد را اداره می نمود. زمانی که فرمانده قرارگاه عملیاتی فجر برای آزاد سازی منطقه وسیع جنوب سنندج و ارتفاعات کوه سنگ کرسی بود با بهترین طراحی ، تاکتیک و تکنیک بدون دادن حتی یک شهید آن منطقه وسیع را از لوث عوامل وابسته به استکبار جهانی پاکسازی کرد. او خود را وقف هدف مقدس خویش نموده بود و برای انجام این هدف سرازپا نمی‌شناخت ؛ آنچه که برایش مهم بود پیشبرد اهداف مقدس امام خمینی (ره) در همه اکناف عالم بود و در هر جبهه‌أی که برای نیل به این مقصود مقدس حضورش ضرورت داشت حاضر می‌شد و بدین صورت بود که به فرموده مقام منیع ولایت حضرت آیت الله العظمی خامنه‌أی اجر جهاد خویش را با شهادت گرفت. او در تمامی میادین جلوتر از دیگران حرکت کرد. در میدان جنگ ، در مبارزه با مظاهر استکبار و در میدان شهادت پیشتاز بود و مصداق حملو بصائرهم علی اسیافهم بود. چهرة زیبای او در موارد و صحنه های مختلف را به یاد می آورم که در اثر عبادت و دعا و ذکر مصیبت حضرت سیدالشهداء (ع) نورانیتی خاص پیدا می کرد و چشمان منورش بواسطه عشق بر این خاندان از زیادی گریه قرمز می شد. او نمونه یک انسان ساخته شده مکتب اسلام بود و اخلاص در اعمالش موج می زد و بهمین خاطر بود که در جمع رزمندگان چون ستاره‌ای می درخشید و روشنی بخش محفل آنان بود او مهذب نفس و عاشق ولایت بودو عمل خویش را خالصانه برای اداء و انجام امر ولایت در طبق اخلاص گذاشته بود. او در آخرین روزها و لحظات عمر نیز توجه به اداء وظیفه داشت و در آن شرایط جسمی رسالت خویش را لحظه‌أی فراموش نمی کرد. او از مؤمنینی بود که بعهد و پیمانش تا آخرین دم حیات با خدای خویش پابرجا بود تا خدائی شد و به ملکوت اعلی پیوست. سردار سرتیپ پاسدار حاج اکبر آقابابائی این علم سردار سپاه اسلام که لحظه لحظه عمر پر برکت و شریفش را در راه جهاد فی سبیل الله و مجد و عظمت اسلام و انقلاب کبیر اسلامی سپری کرده بود در لقاء سحرگاه چهارم شهریور هفتادو پنج با قلبی مطمئن و سرشار از شوق و زیارت رب العالمین به ملاء اعلی پیوست و در اثر مسمومیتهای ناشی از حملات شیمیایی خصم در دفاع مقدس به شهادت رسید کوله بار سنگین مسئولیت و تداوم راه مقدس و خونینش را به همرزمانش سپرد. از این گونه اقدامات یکی پس از دیگری ، با تدبیر این فرزندان راستین انقلاب اسلامی در مناطق جنوبی کردستان و سپس در شمال این منطقه و سپس در استان آذربایجان غربی تداوم داشته و در سرکوب ضدانقلاب و راندن دشمن بعثی تأثیری بسزا گذاشت. در مقام سازماندهی ، این شهید بزرگوار با بنیانگذاری تیپ 110 خاتم الانبیاء (ص) نقشی برجسته در پاکسازی مناطق سردشت ، پیرانشهر ، مهاباد و . . . از وجود ضد انقلاب داشت که سپس با حل مشکلات منطقه در جنگ منظم و نا منظم با دشمن متجاوز حماسه ها آفرید . او بعنوان فرمانده این تیپ در عملیاتهای برون مرزی یکی از فرماندهان مؤفق بود و در سلسله عملیاتهای رزمندگان اسلام در منطقه شمالغرب از جمله عملیاتهای فتح ، والفجر و کربلا با استقامت پیروزیهای ارزشمندی نصیب رزمندگان اسلام نمود و با توجه به قابلیتهائی که از خود بروز داد به فرماندهی تیپ 18 الغدیر منصوب گردید. بحق دوران فرماندهی ایشان در این یگان بنابر شهادت خیل رزمندگان این تیپ یکی از بهترین دورانها برای رشد و بالندگی این یگان بود و هدایت هوشمندانه این تیپ در عملیاتهای مختلف از جمله والفجر 10 از جمله درخشان ترین مقاطع عملیاتی این یگان می‌باشد. در همین عملیات بود که ایشان مصدوم شیمیائی گردید. با این وجود به رزم بی امان خویش تداوم بخشید و در حماسه رزمندگان اسلام در اواخر جنگ و عقب راندن دشمن در هجوم مجدد آنان به خرمشهر هدایت رزمندگان این تیپ را بعهده داشت او پس از این مراحل قائم مقامی فرماندهی لشکر مقدس 14 امام حسین (ع) را پذیرفت و در این یگان تداوم بخش تلاشهای شهید شاهد سرلشکر حاج حسین خرازی بود. پایان جنگ پایان تلاشهای او نبود و او عاشقانه در پی شهادت بود فلذا برای تداوم مبارزات و جهاد خویش به نیروی قدس سپاه پیوست و بعنوان معاون عملیاتی فرمانده این نیرو به خدمات شبانه روزی خود تداوم بخشید و تا این اوخر عمر علیرغم رنجی که از جراحتها و صدمات حاصل از جنگ می برد ، مجدانه به تلاش بی وقفه مشغول بود و خود را وقف پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی نموده بود. انقلاب سرخ حسینی ادامه دارد و علمدار می خواهد ، پرچم پرافتخار سردار آقابابائی پرچمدارانی را می طلبد که تداوم بخش راه او باشند و طریق جهاد اکبر و افضل را تداوم بخشند و راه فلاح و انسانیت را به بشریت عرضه نمایند آیا ما از لبیک گویان ندای تاریخی هل من ناصرینصرنی حسین (ع) و رهپویان راه سالار شهیدان کربلا هستیم؟ آیا می توانیم شرف از منتظران بودن را از آن خود کنیم؟ بزرگداشت شهادت این سردار دلاور اسلام و یاور صدیق امام (ره) و رهبر معظم انقلاب اسلامی و محبوب مردم و رزمندگان اسلام ، بزرگداشت شعائر اسلامی و تکریم راه خونبار اوست ، یاد و خاطره عجین با عطر و بوی جبهه‌اش را با تشییع پیکر مطهرش در تهران و اصفهان و با تجدید میثاق با اهداف متعالی‌اش گرامی می‌داریم.

گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:26 صبح
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 7
بازدید کل : 148284
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره وبلاگ ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه شهدا
بسم رب الشهدا والصدیقین به یاری خدا ومدد اهل بیت وبلاگ تخصصی شهدا با نام گروه فرهنگی سردار خیبر -زیر مجموعه کانون فرهنگی محبان المهدی راه اندازی شد با امید که بتوانیم مطالب شایسته ای در رابطه با شهدا وفرهنگ شهادت ارائه کنیم جز شهادت راهی نیست
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.




























.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
کانون فرهنگی محبان المهدی
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه فرهنگی سردار خیبر