گروه فرهنگی سردار خیبر
خدا را فرشته‏اى است که هر روز بانگ بر مى‏دارد : بزایید براى مردن و فراهم کنید براى نابود گشتن و بسازید براى ویران شدن . [نهج البلاغه]
 
 
پیوند آسمانی


18 سال بیشتر نداشتم که اکبر به خواستگاری‌ام آمد، آن روز ابتدا وضو گرفت، چند آیه قرآن خواند. سپس درباره تمام شرایطی که ممکن بود، در زندگی اتفاق بیفتد، صحبت کرد، نمی‌توانستم چیزی بگویم، دفعه بعد که به منزلمان آمد، گفت:«ممکن است یک هفته بعد از عقد خبر شهادت مرا بیاورند شما مسیر سختی را پیش رو دارید، حاضرید با من ازدواج کنید، حس عجیبی داشتم، نگاهم به زمین افتاد، آرام گفتم:«من همیشه آرزو داشتم با کسی ازدواج کنم که مثل برادرم باشد، و با شرایط شما موافقم» مادر خواب دیده بود، امام (ره) صیغه عقد ما را خوانده، خیلی زود رؤیایش تعبیر شد،‌ امام (ره) خطبه عقد را خواند، حاجی از ایشان خواست ما را نصیحت نماید. امام (ره) فرمودند:«بروید و با هم مهربان باشید، با هم مهربان باشید» بعد از آن اکبر تمام مدت جبهه بود. گاهی اوقات تماس می‌گرفت و می‌گفت:«سلام من خوبم، هنوز زنده‌ام و خداحافظ» وقتی هم که به خانه بازمی‌گشت، از خستگی زیاد بی‌هوش می‌شد، اما من باز هم دلم برای حضورش در خانه می‌تیپید.

همراه و همسفر


10 سال کنار اکبر بودم، البته او تمام این مدت را در جبهه می‌گذراند، و فقط دو سال مدام کنار هم بودیم، ولی من طعم واقعی خوشبختی را در همان سالها چشیدم، وقتی می‌دید، من ناراحتم، برایم قرآن می‌خواند. از حماسه عاشورا می‌گفت، یکبار مرا به سقز برد و برای مدت 25 روز در خانه دوستش گذاشت. اتاق پرده نداشت، حیاط پر از برف بود، هنوز شب نشده بود، تمام درها را قفل می‌کردم، و در حالیکه کلت حاجی در دستم بود، می‌خوابیدم، چند شب بعد، دیدم یک نفر با آجر به در حیاط می‌کوبد، نور چراغی هم روی برف‌ها بود. خشاب اسلحه را جا زدم و دویدم توی راه پله‌ها و گفتم:«آقای رادان بیائید،‌کسی در می‌زند». آقای رادان نیز آجر به دست آمد، ناگهان صدای خنده حاجی بلند شد، و گفت:«حالا دیگه برای من اسلحه می‌کشی، مأمور می‌آوری» ناخودآگاه اسلحه از دستم افتاد، تا مدتها بعد هروقت به او می‌گفتم، به خانه بیا، با خنده می‌گفت:«اگر بیایم،‌برایم اسلحه نمی‌کشی»...از آن به بعد برای اینکه دیگر نترسم هروقت می‌آمد، سر پیچ کوچه که می‌رسید، شروع می‌کرد به بوق زدن تا پشت در می‌گفتم حاجی مردم بیدار می‌شوند، می‌گفت:«می‌خواهم دیگر نترسی» توی محله پیچیده بود وقتی حاجی اکبر می‌آید، خانمش را ببیند از اول کوچه بوق می‌زند و همه برایمان دست گرفته بودند.

والعصر


مراسم ازدواجمان که به پایان رسید، برای مدتی به سفر رفتیم، به حاجی گفتم:«هرجا که شما بروید، من می‌آیم» آن روزها تماس تلفنی برایمان سخت بود، حاجی بی‌سیم را وصل می‌کرد، روی خط تلفن و فقط یک جمله می‌گفت:«سلام،‌ من خوبم، هنوز زنده‌ام و خداحافظ» اکثر شب‌ها در خانه نبود، بعد از 10 الی 12 روز هم که به خانه می‌آمد، از خستگی بدون هیچ کلامی خوابش می‌برد، بعضی اوقات، می‌گفت:«چایی درست کنم» چایی را که می‌آوردم، فقط چشمش را باز می‌کرد، و می‌گفت:«دستتان درد نکند» و دوباره به خواب می‌رفت. موقع رفتن اکبر غمی عجیب در دلم می‌نشست.همیشه از نگاههایم حرف دلم را می‌خواند. کنار در که می‌رسید، آرام در گوشم سوره والعصر را می‌خواند و بعد می‌گفت:«هروقت دلت گرفت سوره والعصر را بخوان». حالا سالهاست که در فراق او سوره والعصر را می‌خوانم، تاکمی دلم آرام بگیرد.

شوق پرواز


جراحت شیمیایی حاجی را آزار می‌داد، در تمام آن مدت اکبر شب‌های جمعه در کنار بچه‌های دانشجو و خبرنگار در جلسات قرآن بود. یک شب برای ما از خاطرات جنگ گفت، همه گریه می‌کردند. بعد از اتمام جلسه به او گفتم:«چرا این خاطرات را تعریف کردی؟» نفس عمیقی کشید، و با بغض گفت:«من از شهداء عقب مانده‌ام، تو دعا می‌کنی که من از بیماری جان سالم به در ببرم، تو دلت می‌خواهد بعد از این همه زجری که کشیده‌ام، در رختخواب بمیرم؟ تا چند سال دلت میخواهد من زنده باشم؟ دعا کن مرگ من شهادت باشد»اشک امانم را برید، نمی‌توانستم شاهده ذره ذره آب شدن او باشم، با گریه گفتم:« این حرفها را نگویید». اما اکبر شوق پرواز داشت و دلتنگ رسیدن به آسمان بود.

لحظه سبز رفتن


عصر جمعه، حاجی را به اتاق عمل بردند، قبل از رسیدن دکتر کنار هم نشستیم و حاجی مثل همیشه دعای سمات را خواند. او را از زیر قرآن رد کردم، پرستارهای انگلیسی با تعجب به ما نگاه می‌کردند، در آخرین لحظه گفت:«سوره والعصر را بخوان تا گریه نکنی». زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ایستاد و با مشت به شیشه زد، مدام می‌گت:«بابایم را کجا می‌برید؟». پرستارها نیز با او گریه می‌کردند، بعد از یک ساعت عمل به پایان رسید، صورت حاجی خون‌آلود بود، زهرا دوباره شروع به گریه نمود، اکبر برای یک لحظه با تمام وجود داروهای خواب‌آوری که به او داده بودند، چشمانش را گشود و گفت:«جانم عزیز بابا». 2 بار این اتفاق افتاد، دکتر قبل از عمل گفته بود، شش الی هفت ماه بیشتر زنده نمی‌ماند. پرستارها هم این موضوع را می‌دانستند، و با مشاهده گریه‌های زهرا و نگاههای بی‌قرار اکبر برای او یکباره شروع به گریه کردن نمودند، کمی‌ که گذشت می‌گفت حساب کن چقدر از شش ماه مانده، مدتی بعد برای عزاداری عاشورا به ایران بازگشتیم، اعتقاد داشت، شفایش را باید از اباعبدالله بگیرد، در راه برگشت، گفت:سه ماهش که در لندن گذشت، سه ماهش هم در ایران می‌گذرد». روزهای آخر حال عجیبی داشت. می‌گفت:«من عاشق شهادتم». و بالاخره در حالیکه زیارت مولای خویش را قرائت می‌کرد، به آسمان پیوست. او رفت و من هر وقت دلتنگ می‌شوم، جلوی عکس حاجی می‌روم و به او می‌گویم:«تو را به خدا کاری کن که این خاطرات از یادم برود این خاطرات آتشم می‌زند» اما بعد فکر می‌کنم این که خیلی بد می‌شود که خاطرات حاجی یادم برود، و خلاصه همینطور اشک می‌ریزم و با حاجی حرف می‌زنم.


گروه شهدا ::: سه شنبه 87/6/5::: ساعت 2:42 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 3
بازدید کل : 150603
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره وبلاگ ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه شهدا
بسم رب الشهدا والصدیقین به یاری خدا ومدد اهل بیت وبلاگ تخصصی شهدا با نام گروه فرهنگی سردار خیبر -زیر مجموعه کانون فرهنگی محبان المهدی راه اندازی شد با امید که بتوانیم مطالب شایسته ای در رابطه با شهدا وفرهنگ شهادت ارائه کنیم جز شهادت راهی نیست
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.




























.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
کانون فرهنگی محبان المهدی
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه فرهنگی سردار خیبر