* کریم نصر*
** ثمره بی توجهی ***
در عملیات هزار قله در کردستان مشغول ساختن یک سنگر دسته جمعی بودیم. سنگری که می ساختیم با گونی پر از خاک بود که یک ردیفی بر روی هم قرار می دادیم. نزدیک عصر بود آقای قوچانی با موتور از آن محل رد می شد. وقتی کیفیت ساختن سنگر را دید، مرا صدا زد و فرمود: شما که ما شا ا... تجربه دارید، درست نیست. اینها را با یک ردیف می بینند. گفتم: چشم.
با رفتن ایشان من هم مشغول کار شدم و فراموش نمودم که به صحبتهای او ترتیب اثر بدهم. شب هنگام، خمپاره ای در کنار سنگر منفجر شد و در نتیجه سنگر با تکانی از هم پاشید. من رو به بچه ها کردم و گفتم: آقای قوچانی تذکر لازم را داد ند ولی ما تساهل کردیم.
** کمک به یگانهای مجروح ***
در جاده خندق دیده دبان بودم، برای این که با یگان همجوار هماهنگی داشته باشیم، تماسی با مسئول دیده بانی آنها گرفته و تصمیم گرفتیم، یک دکل مشترک دیده بانی داشته باشیم و از نزدیک اوضاع و احوال منطقه را کنترل کنیم.
یک روز دیده بان آنها اطلاع داد که یکی از پاسگاه های تیپ همجوار سقوط کرده است، موضوع را به آقای قوچانی که مسئول محور بود اطلاع دادیم، او مسأله را پیگیری کرد.
آقای قوچانی کسی نبود که با فهمیدن این مسائل دست روی دست بگذارد و بگوید مربوط به تیپ دیگری است و به ما کاری ندارد. بلافاصله از ما نظر خواست که برای ریختن آتش چه کار می توان کرد. گفتم: ما غیر از خمپاره می توانیم توپخانه 22 م م و 130 م م و کاتیوشا را 90 درجهبه سمت راست منحرف کرده و آتش آنجا را تأمین کنیم. دستور هماهنگی را به ما داد و بعد به اتفاق ایشان سراغ فرمانده تیپ رفتیم و برای انجام عملیات پس گیری پاسگاه هماهنگی انجام شد و شب بعدآتش هماهنگ ریخته شد و پس از آن نیروها حمله کرده و پاسگاه را پس گرفتند.
آقای قوچانی به محل پاسگاه رفت و از نزدیک آنجا را بررسی کرد و بعد بر گشت و گفت: تمام پلها که راه ارتباطی پاسگاه بوده از بین رفته است. او دستور داد از طریق لشگر برای کمک به آنها پل بفرستند و پیگیر مسأله شد.
این تقریباً یک عملیات محدود بود که با وجود اینکه مربوط به لشگر نمی شد، ولی آقای قوچانی به واسطه مسئولیتی که در همه امور احساس می کرد دخالت مستقیم داشت.
** من فرقی با بسیجی ندارم ***
نقل می کنند یک بار آقای قوچانی به استانداری اصفهان مراجعه می کند. ایشان قصد داشته به عنوان یک بسیجی با استندار یا معاونان او ملاقاتی داشته باشد و در مورد وضعیت شهر و مشکلات بسیجیها صحبتت کنند ولی از ورود ایشان ممانعت می شود.
پس از یک هفته استاندار از موضوع مطلع می شود و برای دلجویی با آقای قوچانی تماس گرفته، ضمن عذر خواهی از اینکه به خاطر عدم آشنایی اجازه ورود نداده اند، از ایشان شخصاً دعوت می نماید، اما آقای قوچانی در جواب می گویند: من به عنوان یک بسیجی می خواستم شما را ملاقات کنم نه به عنوان فرمانده یا مسئولی از لشگر امام حسین (ع). من با آن بسیجی فرقی ندارم و بالاخره از رفتن خود داری نمود.
* علیرضا صادقی *
** من فرقی با بسیجی ندارم ***
قبل از عملیات والفجر 4، برای بررسی منطقه به اتفاق برادران قوچانی، موحد دوست و آقائی به طرف ارتفاع قوچ سلطان، حرکت کردیم. در جاده ای که به سوی منطقه مورد نظر منتهی می شد، ناگهان مار بزرگی دیدیم که درست وسط جاده قرار داشت، توقف کردیم، برادر آقائی با تیر انداری، مار را از پای در آورد، وقتی آقای موحد قصد داشت که با چوب، مار را کنار بزند، چیزی توجهش را جلب کرد، به آن نزدیک شد، متوجه گردید، یک مین ضد خود رو در جاده کار گذاشته اند، موضوع را با آقای قوچانی در میان گذاشت، او با دقت خاصی مین را از محل خود خارج و آن را خنثی کرد، تا مدتی همه مبهوت و متعجب یکدیگر را نگاه می کردند، اگر چند متر جلو تر رفته بودیم باانفجار شدیدی مواجه می شدیم، آقای قوچانی می گفت، ظاهراً این مار، مأمور بوده است که ما را مطلع سازد.
** در کمین اشرار ***
قبل از عملیات والفجر 4، در پادگان شهید عبادت (مریوان ) مستقر بودیم، تعدادی از گردانها در سنندج بودند، به اتفاق آقای قوچانی برای سرکشی عازم سنندج شدیم، در ابتدای مسیر، آقای خرازی را دیدیم، ایشان از رفتن من ممانعت کردند. چند ساعت بعد، خبر رسید به آقای قوچانی در مسیر سنندج، کمین زده اند، وقتی حاج حسین، مطلع شد، سراسیمه، به دنبال کسب خبر از وضعیت آقای قوچانی بود، بالاخره خبر قطعی آن بود که او زخمی شده است و همراه او آقای تبر به شهادت رسیده است، روز بعد آقای قوچانی را دیدم در حالی که دست و پای او مجروح شده بود، ماجرای کمین را پرسیدم، معلوم شد، در درگیری با ضد انقلاب، تیزی به سر آقای تبر می خورد، آقای قوچانی مجروح شدن با شجاعت وصف ناشدنی، به سوی آنها تیر اندازی می کند و پس از مدتی، مقاومت دلیرانه، نیروهای کمکی می رسند و نهایتاً او را به بیمارستان می رسانند. او با لبخند گفت: اگر شما هم دنبال ما بودید پذ یرایی مختصری می شدید، در حالی که از این همه صلابت و رشادت در شگفت بودم، با هم خداحافظی کردیم.
* جعفر یوسف زاده *
** به فکر نماز درحین عملیات ***
آقای قوچانی همواره در خدمت جنگ بود. بیکاری برایش معنی نداشت. هر وقت او را می دیدیم در تکاپو بود، هیچ چیز مانع عشق او به جبهه نمی شد، برای همین بود که با دست و پای شکسته در عملیات فتح المبین شرکت کرد.صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به طرف سه راهی کارخانه نمک حرکت کردم، آقای حسن قربانی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) را دیدم که با نیروهایش مردانه می جنگید. نزدیکش رفتم به چهره اش که نگاه کردم، خستگی و بی خوابی و مهم تر از همه شهادت همراهان او را رنجور ساخته بود. گرد غبار پراکنده در هوا روی عینک او می نشست و مجبور می شد آن را تمیز کند. صحبتی کوتاه با او داشتم و به سوی آقای قوچانی که آن طرف تر در تلاطم بود رفتم. با وجود اینکه بر اثر کار زیاد خسته شده بود. سرحال تر از دیگران به نظر می رسید. به او گفتم: آمده ام دیده بانی کنم؟ گفت: اینها همه قاطی شده اند ببین اگر می توانی مشغول شو.
از هر طرف تیر می آمد. دشمن همه جا پراکنده شده بود، تانکها از جلو در حال پیشروی بودند. سرم را از خاکریز بلند کردم که رگباری از کنارم گذشت. انگار عراقیها آماده نشسته بودند تا سری از خاکریز بالا بیاید.
وضعیت خطر ناکی بود از همه سو آتش می آمد. به چهره تک تک نیروها که نگاه می کردم نور شهادت پیدا بود. همه شهادتین خوانده بودند. خود حاجی را بیشتر خطر تهدید می کرد، اگر چه مسئول محور بود و می توانست چند کیلومتر عقب تر عملیات را هدایت کند اما جلو تر از نیروها با دشمن می جنگید. می دانستم سوال بی جایی است اما به او گفتم: حاجی اگر می شود بروید عقب، گفت: من وجدانم راضی نمی شود با تجربیاتی که دارم عقب باشم و بچه ها در اینجا بجنگند، همین جا می مانم تا هر چه به سر اینها می آید بر سر من هم بیاید، گفتم شما مسئول محور هستید به شما نیاز است ممکن است خدای ناکرده برایتان اتفاقی بیفتد. گفت من تکلیفم را انجام می دهم.
اگر چه در اوج درگیری بود ولی فکر و حواسش همه جا کار می کرد، همین که متوجه شد ظهر شده است رو به بچه ها کرد و گفت: وقت نماز است به ترتیب نماز بخوانید. احتمال شهادت بچه ها را می داد و نمی خواست کسی نماز نخوانده شهید شود.
نماز را که خواندم، بلند شدم تا نگاهی به موقعیت دشمن بیندازم که تیر خوردم و نقش بر زمین شدم آقای قوچانی زیر کتفهایم را گرفت، به آقای قینانی گفت: او را به اورژانس ببر، این آخرین ملاقات من با حاجی بود.
* علیرضا فرزانه خو *
** تدبیر ***
چند روز از عملیات بدر گذشته بود، قرار شد از یک قسمت عقب نشینی کنیم. مسئولیت این کار بر عهده آقای قوچانی گذاشته شده بود. باران تیر و ترکش هر لحظه شدید تر می شد و بچه ها سرشان را از سر خاکریز مخفی می کردند تا از شر تیر و ترکش در امان باشند. او را دیدم که در آن فضای وحشت بار خیلی با وقار و متین مثل حالات عادیّش سراغ تک تک افراد می رفت و دستی بر شانه آنها می زد و آهسته می گفت: برو سوار قایق شو. طوری بود که نفر کناری نمی فهمید، همسنگرانش کجا رفته است. نفرات که سوار قایق شدند هنوز نمی دانستند به کجا می روند وقتی به عقب رسیدند، تازه متوجه شدند عقب نشینی بوده است. به راستی که او مدیریت و ابتکار عمل خوبی داشت می دانست اگر نامی از عقب نشینی برده شود هنگام سوار شدن به قلیق ها تلفات می دهیم، برای همین؛ چنین تدبیری را به کار می برد و بدون تلفات همه را به عقب فرستاد.