سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه فرهنگی سردار خیبر
[ و گفته‏اند چون از صفّین به کوفه بازگشت به شبامیان گذشت و آواز گریه زنان را بر کشتگان صفین شنود . حرب پسر شرحبیل شبامى که از مهتران مردم خود بود به سوى حضرتش آمد . امام فرمود : ] چنانکه مى‏شنوم زنان شما بر شما دست یافته‏اند چرا آنان را از افغان باز نمى‏دارید ؟ [ حرب پیاده به راه افتاد و امام سواره بود ، او را فرمود : ] بازگرد که پیاده رفتن چون تویى با چون من موجب فریفته شدن والى است و خوارى مؤمن . [نهج البلاغه]
 
 

بسم رب الشهدا والصالحین

 تقدیم به ارواح مطهر شهدا و سردار شهید حاج علی قوچانی- خادمین الشهدا

مجموعه خاطرات سردار شهید حاج علی قوچانی
- مادر شهید*

** خواست خدا***
علی شش ساله بود که ما از اراک به اصفهان آمدیم. در آن دوران اکثر خانه ها، چاه آب داشت و آب مصرفی را از آن تأمین می کردند یک روز من از او در خواست کردم که از چاه آب بکشد. وی هنگام انجام این کار به خاطر سنگینی آن با سطل و طناب به داخل چاه پرتاب شد.
من وقتی صحنه را دیدم شیون کنان پدرش و همسایه ها را خبر کردم.
بلافاصله او را از چاه بیرون کشیدند و مشاهده کردیم که به لطف خدا هیچگونه آسیبی به او نرسیده و صحیح و سالم می باشد.
این خاطره همیشه در ذهن من وجود دارد و پس از شهادت او به درگاه خدا شکر کردم چرا که به خواست خدا بود که او در آن زمان زنده بماند و در انقلاب و جنگ شرکت کند و خدمات ارزنده ای ارائه د هد و نهایتاً نه با مرگ در چاه که با هجرتی خونین دنیای فانی را ترک کند.

** ترور اشتباهی***

زمانی که برای مرخصی به شهر می آمد، به منزله یک نیروی انتظامی، در راه مبارزه با منکرات؛ مواد مخدر و... تلاش می کرد و لحظه ای بیکار نمی نشست.
روزی یکی از دوستانش موتور او را قرض گرفت، پس از مدتی تأخیر، حاج علی برای او نگران شد و به دنبالش رفت، هنگامی که به محل مورد نظر رسید، دید موتور در کناری افتاده است و خون زیادی در آن محل ریخته شده است، پس از مدتی معلوم شد موتور حاج علی را از روی شماره پلاک شناسایی کرده بودند و دوست حاج علی را به جای ایشان مورد اصابت گلوله قرار داده بودند. فرد مزبور (تیرانداز) را بعدا دستگیر نمودند که خود به این موضوع اقرار کرد.
یک بار نیز برادرش را اشتباهاً مورد حمله قرار داده بودند. علی در شهر نیز فرد شناخته شده ای بود و ضد انقلاب و منافقین سعی در شهید نمودن او داشتند.

** به فکر مجروحان باش***

مدتی از ناحیه پا مجروح شده بود و در خانه بستری بود یک روز به من گفت: مگر امروز برای کمک به زخمیها به بیمارستان نمی روی. گفتم: معمولاً برای رسیدگی به حال مجروحان به بیمارستان می روم. ولی در حالی که خود در خانه یک مجروح دارم احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می مانم و مراقب حال شما هستم، در جواب گفت: نه، تو اشتباه می کنی من تنهایم ولی آنجا تعداد زخمیها زیاد تر است بیشتر می توانی کمک کنی. بلند شو  و برای سر کشی به حال مجروحان برو و از حال آنان مرا با خبر کن.
روزی رو کرد به من و گفت: مادر تو کمکهای مردمی را جمع آوری می کنی و به جبهه می فرستی، ولی من از تو خواهشی دارم و آن این است: تا زمانی که در این دنیا هستی هیچ گاه مجروحان را فراموش نکن و به آنها و خانواده هایشان سر بزن. هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کن و نگذار به آنها سخت بگذ رد.

** ثبت در لوح محفوظ***

بار اولی که ایشان به جبهه رفتند همان شب من خواب دیدم که در بیابانی قرار گرفته ام و در آنجا دو صف طویل از خانمهای چادر مشکی تشکیل شده است.
یک خانم نزد من آمد و گفت: برو در آن صف بایست. در جواب گفتم: چه تفاوتی دارد؟
گفت: آنها مادران شهدا هستند و می خواهند به کربلا بروند.
گفتم: من که مادر شهید نیستم.
گفت: هنگامی که می گویم برو، برو.
گفتم: من حق دیگری را ضایع نمی کنم و فکر می کنم این زیارت درست نیست چون من مادر شهید نیستم.
در حال صحبت بودیم که دیدم حاج علی و برادرش در حالیکه دفتری زیر بغل دارند، به سمت من می آیند.
من گفتم: ببینید خانم، اینها پسران من هستند و هر دو زنده هستند و من مادر شهید نیستم.
آن خانم رو به حاج علی کرد و گفت: هر چه به مادرت می گویم برو در صف مادران شهدا، ایشان نمی پذیرد.
حاج علی از این خانم بسیار عذر خواهی نمود و گفت: مادرم موضوع را نمی داند سپس به سمت من آمد و گفت: چرا اطاعت نمی کنی؟
گفتم: آخر تو که شهید نشده ای؟
ایشان دفتری را که همراه داشت باز نمود و گفت: بخوان چهار اسم خواندم و نفر پنجم نوشته بود: شهید حاج علی قوچانی.
گفتم: علی تو که زنده ای.
گفت: تمام شهدا زنده هستند. و ایشان مرا به طرف صف مادران شهدا برد.

** من ترا شهید می بینم***

روزی علی رو کرد به من و گفت: مادر یک موضوع را از تو می پرسم جان امام به من راست بگو: چرا اینقدر به من احترام می گذاری در حالی که من باید به تو احترام بگذارم چرا در حق من اینقدر فداکاری می کنی و هر چه من می گویم همان حرف را قبول       می کنی.
گفتم: علی جان تو جز ء شهدا هستی من تو را به عنوان شهید می بینم. مدتی گذشت تا اینکه یک روز به من گفت: مادر از تو چند سوال می کنم ببینم جواب مرا می دهی؟
گفتم: چه سوال هایی؟
گفت: وقتی روح رفت جسم دیگر به درد می خورد؟
گفتم: نه
گفت: آنوقت جسم را به خاک نسپارند این ناراحتی دارد؟
گفتم نه، یعنی مفقود الاثر، ادامه داد خدا فردی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد تا دست افراد گناهکار به تابوت او نخورد.
از من خیلی تشکر کرد و گفت: از اینکه نظر تو این است خیلی خوشحالم. یک عکس از خودش به من داد و گفت: این را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عکس نگردی و رفت.
همان شب خواب دیدم که هواپیمایی آمد با گل لاله همه را گلباران می کند. یکی از آن گلها روی سر من افتاد. هنگامی که سر خود را بالا آوردم دیدم خلبان آن حاج علی است. فریاد کشیدم: علی جان من اینجا هستم. گفت: آره می بینمت. ناگهان هواپیما دور شد و رفت.
پس از این خواب صبح روز بعد تلفن کرد، گفت: من می خواهم به یک مسافرت بروم. اگر دیگر آمدم منتظرم نباشید. چند روز بعد خبر شهادتش رسید.
هنگامی که از شهادت ایشان مطلع شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم چون همیشه حاج علی می گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن به آن کسی که دوستش دارم برسم.

** ارتباط با او***

بعد از شهادت؛ ایشان را در خواب دیدم که در باغ بزرگی در حال راه رفتن است. به او گفتم: علی جان هنگام شهادت خیلی ناراحت شدی؟
گفت: اصلاً نفهمیدم هنگامی که چشم های خود را باز کردم دوستان قدیمی ام را در اطرافم دیدم.
و از آن زمان تاکنون هر گاه به مشکلی بر خورد نموده ام او به خوابم آمده و مرا راهنمایی نموده که این راه است، از این راه برو و با راهنمایی و ارشاد حاج علی تا امروز موفق بوده ایم.

** دلجویی***
بعد از شهادت علی، آقای خرازی با وجودی که از شهادت او متأثر بود و باید ایشان را مورد دلجویی قرار می دادند گاهی به خانه ما می آمد و از ما دلجویی می کرد. من
      
می دانستم که ایشان خیلی علاقه به علی داشتند ولی تاکنون از زبان خودشان نشنیده بودم تا در یکی از ملاقاتها فرمودند:
حسین خرازی، بدون قوچانی، حسین خرازی نیست، از وقتی علی شهید شده است ماندن برای من خیلی سخت است.

- پدر شهید*

** نپوشیدن لباس نو***

علی در کودکی نسبت به بعضی از مسائل بسیار حساس و دقیق بود و طاقت انجام بعضی کار ها را نداشت، یادم هست ایام عید برای او لباس نو می خریدیم و طبیعی بود که اکثر کودکان ذوق و شوق داشتند که سال جدید فرا رسد و لباس های نو را به تن کنند، اما او از پوشیدن لباس خود داری می کرد علت را که جویا شدیم. می گفت: شاید من لباس نو را بپوشم و در بیرون را خانه بچه های یتیم و بی سر پرست و با بچه های بی بضاعت و فقیر مرا ببینند و از نداشتن لباس نو آه بکشند، من طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم. برای همین حدود دو ماه بعد از ایام عید لباس ها را می پوشید.

** فارغ از دنیا ***

نسبت به مسایل بیت المال خیلی حساس بود. هیچگاه نشد وسایل بیت المال را مورد استفاده سخصی قرار دهد، حتی یادم هست یکبار به صورت تشویقی او را به مشهد برده بودند. وقتی بر گشت حساب و کتاب می کرد.
به او گفتم: چکار می کنی. گفت: خرج مشهد را حساب می کنم. گفتم: مگر رایگان نبوده است. گفت: چرا ولی مسأله بیت المال در میان است خودم نصف خرج را تقبل می کنم.
یک تکه زمین نیز به او اختصاص داده بودند، با هم به آن محل رفتیم به او گفتم: قصد داری چکار کنی؟ گفت: من هیچ به فکر مال دنیا نیستم. این زمین را به خاطر زن و فرزندم گرفته ام تا در بنود من سر پناهی داشته باشند و گرنه من به تنهایی دو متر زمین بیشتر نمی خواهم آن هم معلوم نیست به من تعلق بگیرد، شاید همین دو متر را هم ندهند.
                              

** ازدواج هم مانع نشد***

هیچ چیزی مانع رفتن او به جبهه نمی شد، چندین بار مجروح شد اما مجروحیت او باعث نشد تا در خانه بماند با همان حال و با وجود اینکه هنوز تحت درمان بود، باز تحمل نشستن در خانه را نداشت و عازم جبهه می شد.
وقتی ازدواج کرد با خودمان گفتیم، شاید کمتر به جبهه برود ولی چند روزی که گذشت آماده رفتن به جبهه شد.

** رفتن با پای مجروح***

شبی ایشان با پای گچ گرفته از جبهه به خانه آمدند. گفتم: چه شده است؟ گفت: پایم ترکش خورده و درد می کند.
به او گفتم: چند روز استراحت کن. فردا صبح گفت: بابا برو و برای من دو عدد بلیط بگیر.
گفتم: برای چه دو عدد بلیط و اصلاً برای چه می خواهید؟
گفت: خدمت شما گفتم، اگر می دوید که هیچ و گر نه خودم با همین عصا می روم بلیط می خرم.
گفتم: شما تازه دیشب با پای مجروح از جبهه بر گشته اید و دکتر گفته یک ماه استراحت کنید، ابتدا خواستم نروم. ولی وقتی اصرار او را دیدم بالاخره بلیط تهیه کردم.
قبل از رفتن با اره گچ پای خود را باز کرد و وقتی با مخالفت پدر و مادر رو به رو شد گفت: شما اطلاعات کافی از جنگ ندارید هم اکنون من بواسطه مسئولیتی تعهدی که دارم باید در کنار بچه ها باشم و وجودم آنجا ضروری است، شبانه عازم جبهه شد وقتی
     
می رفت سوال کردم:
نگفتی دو بلیط را برای چه می خواستی؟ خندید و گفت نمی خواهم ناراحتی من باعث عذاب دیگری شود. 
                                         


گروه شهدا ::: پنج شنبه 87/12/1::: ساعت 2:46 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 6
بازدید کل : 148271
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره وبلاگ ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه شهدا
بسم رب الشهدا والصدیقین به یاری خدا ومدد اهل بیت وبلاگ تخصصی شهدا با نام گروه فرهنگی سردار خیبر -زیر مجموعه کانون فرهنگی محبان المهدی راه اندازی شد با امید که بتوانیم مطالب شایسته ای در رابطه با شهدا وفرهنگ شهادت ارائه کنیم جز شهادت راهی نیست
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
گروه فرهنگی سردار خیبر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.




























.:: نوای وبلاگ ::.
.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
کانون فرهنگی محبان المهدی
گروه فرهنگی سردار خیبر
گروه فرهنگی سردار خیبر